::پدر و پسر::.. پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد
ر، عین زیباییست و البته که زیباتر از زیبایی چیزی نیست.
قلب بزرگ خدا در سینهی مادران میتپد.
مادر، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا.
آنگاه که مادر، گهواره را تکان میدهد ، عرش خدا به لرزه درمیآید.
و همهی فرشتگان سکوت میکنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند: لالایی مادر را.
هیچ سنگی به آن سنگینی نیست که بتوان آن را در یک کفهی ترازو نهاد و در کفهی دیگر آن، وزن مهر و قدر و قیمت مادرانه را سنجید.
پدر، باران است و مادر، خاک حاصلخیز!
و زندگی
با وجودِ این دو موجودِ همزاد است
که سبزِ سبز و آبیِ آبیست…
مادر، عنوان عاشقانهترین شعر خداست. شعری که مضمون آن جز عشق نیست.
مادر، همان عشقیست که در هیأت آدمی بر خاک گام برمیدارد.
مادر، چیزیست شبیه خودش.
هیچچیز شبیه مادر نیست،
مادر، فقط مادر است…
و امّا، پدر:
پدر، میبخشد بیدریغ و دوستمیدارد بیچشمداشت.
پدر، کار میکند آنگونه که شمع میسوزد.
او در تب و تاب، خود را آب میکند تا که گرما و روشنی به من و شما ببخشد.
تنها خداست که به خلوت و تنهایی پدران راه دارد.
تنها خداست که میداند پدران چه میکشند و چهها در دل دارند.
پدران حضوری سبکبال دارند ، به چشم نمیآیند و آنگاه که دیگر نیستند ، جایشان چهقدر خالیست.
جای خالی پدران را با هیچچیز نمیتوان پرکرد.
پدر ، همان روحیست که خداوند به کالبد خاکی زندگی دمیده است.
زندگی اگر زنده است، دلیل آن پدراناند.
زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد.
باوفاترین دوست به مرور زمان بی وفا شد.
این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است
و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است.
باور کن شکلک دیگه ای نداشتم بزارم. ژس بشین و لبخند بزن تا اشک هات رو نبینم.قلقلی
ممنونم
::پدر و پسر::..
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد
چگونه دیوانه شدم
این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :
در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستم
و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .
آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .
لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !
مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :
ای مردم ! این مرد دیوانه است !
سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای
نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد
و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :
مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!
این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :
آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،
می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از
دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !
عالی بود
میسی
از وبلاگ و مطالب زیبایت ممنون و متشکرم.
میسی گلم
پ.ش ممنونم
گفتگویی با حضرت ادم...
نامت چه بود؟ آدم
فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟ خدا
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ همین و بس
حکمت؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای؟ کمی
زچه؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
چه کس؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟ زیاد
برای که؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ بلی
چه؟دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ بلی
چه کسی؟ تنها خدا
عالی بود ممنونم
خانم کوچولو
من کوچولو نیستم